نخستین روز مکتب رفتن فرزاد عزیزم


امروز سه شنبه 3 حمل، نخستین روز قدم گذاشتن فرزاد عزیزم در صنف آمادگی مکتب بود. صبح زود من و لیلا باهم لباس هایش را پوشاندیم و کتاب‌هایش را در بیک‌اش جا بجا کردیم. ما سه نفر اولین روزهای فصل جدید زندگی مان را با احساس خوب و زیبا آغاز کردیم.



وقتی فرزاد عزیز از دروازه خانه بیرون شد عکس یادگاری گرفتیم. لیلا فرزاد را تا دروازه مکتب همراهی کرد.

برای فرزادِ عزیز، فصل جدید زندگی اش را تبریک می‌گویم . آرزو دارم فرزاد این فصل زندگی خود را موفق و پردستاورد سپری کند. درس هایش را خوب بخواند، معلمانش را که برایش توانایی می‌بخشند، دوست داشته باشد و احترام نماید. به هم کلاسی‌هایش رفیق و صمیمی باشد و برایش دوستان خوب و شایسته را انتخاب کند. در رفاقت و دوستی رسم پایداری را گرامی بدارد.

وقتی لباس مکتب و کتاب‌های فرزاد را آماده می‌کردیم به یاد خاطرات نخستین روز مکتب رفتن خودم افتادم و آن لحظه‌ها دوباره در ذهنم تازه شد.
من نیز مانند فرزاد، نخستین روز مکتب رفتن را با ذوق و شور آغاز کردم. آن روز، من با پدر ، مادر، برادران و خواهرم در خانه‌ای مان نبودیم و به مناسب عید نوروز در منزل ماما و مادر بزرگم رفته بودیم.
پدرم در آن روز دست کوچکم را در یکی از دست‌های گرم و مهربانش گرفت، باهم برای شامل شدنِ من در مکتب خانگی قریه مان رفتیم.
آن روز خوش و ذوق زده بودم، سوال‌های زیادی را در طول راه از پدرم می‌نمودم. پدرم با مهرمانی همه سوال‌هایم را پاسخ می‌داد و دست‌های کوچکم را با دست پرمهرش می‌فشرد.
پدر فرزندانش را برای آموختن دانش، یاری می‌کرد. وقتی در صنف هشتم مکتب رسیدم به کتاب خواندن علاقه‌مند شدم. او با شوق و احساس خاص برایم کتاب می‌آورد. زمانی‌که روحیه انقلابی‌ام رشد کرد تا پاسی از شب‌ها با او بحث می‌کردم. برای این‌که قدرت تفکر و آگاهی‌ام رشد کند، دوستانش را به خانه می‌آورد؛ تا برایم الگو شوند و شیوه بحث و گفت‌وگو را از آنها یاد بگیرم و هم آگاهی و توانایی من بیشتر شود.
 متاسفانه، این یار مهربان را سالی که صنف نهم مکتب را به پایان رساندم، از دست دادم. او رفت و ما را تنها گذاشت. من ماندم و شوق تحصیل، آگاهی، تغییر‌‌خواهی و باری از مسوولیت‌های سنگین خانوادگی.
این بخش زندگی را با یاری مادرم که برایم الگوی پایداری و صداقت است و برادرم کریم یاوری، تا پایان دوره دانشگاه با دشواری‌های زیاد پیمودم.
هدف از نوشتن این خاطره این بود، فرزادِ عزیزم که توانایی خواندن بیابد آن را بخواند و بداند که باید زندگی خویش را خودش بسازد و هرگز نگذارد که ذوق دانایی و تغییر در زندگی برایش کم رنگ شود و اگر روزی حوادث روزگار، من و یا مادرش را  گرفت، احساس تنهایی نکند و با عزم راسخ و آرمان بلند، جریان زندگی خویش را پیش برده و نگذارد، دگرگون و منحرف شود.

نظرات