خواستم از این روزهایم بنویسم روزهای دلتنگی و تنگدستیام. بیش از سه و نیم سال میشود که از زادگاه و خانهی پدری به شهرکابل کوچ کردهام.
راستی پیش از این نیز در این شهر در دوران دانشجویی زندگی کردهام اما در این شهر نماندم و سودای دیگری کردم با شور و شوق آرمان گرایی به روستا و زادگاهم برای آرمان بزرگتر رفتم و شش سال را معلمی کردم و در این مدت از هرچیزم گذشتم و سخت کار کردم اما وقتی فهمیدم آدمها من را بیگانه از خویش میدانند و ارزشی به نقش و فعالیتم نمیدهند، تصمیم گرفتم که خود را از محیط بیگانه کنم و به شهر بیایم.
در این سه سالی که کابل آمده ام هرچند بیکار نبوده ام اما با سختی روزگار رو برو بوده ام و دارم تاوان آرمان گراییها و فرصتهایی را که از دست دادهام، میپردازم.
زندگی و یافتن کار در این شهر هم آسان و هم مشکل است. کسانیکه توانایی شان را در حد بالا رسانده اند و از دانش و فن روز تا حدودی برخوردار شده اند در این شهر زمینهی کار و درآمد خوب برای شان مساعد است و این دسته توانسته و میتوانند برای شان زندگی بهتر بسازند و معاش کافی و خانهی شخصی دارند.
دستهی دیگر که اهل تملق و پارتی بازی اند و شب و روز را در ثناگویی زورمندان و ثرومندان میپردازند نیز روزگار خوب دارند و با واسطهگری و مهارتهای دیگر غمی از سختیهای زندگی و تنگدستی ندارند .
اما دستهی سومی آدمهای مثل من اند؛ یا شرایط زندگی برای شان مساعد نبوده که از دانش و فن روز بهره ببرند تا با شایستهگی و کاردانی پول بیشتر و شغل بهتر پیدا کنند و یا در دام تنبلیگیر افتاده اند و از کاروان عقب افتاده اند و افزون بر آن که اهل ثناگویی و تملق نیز نباشند و غرور شان اجازه ندهد که این شیوه را پیشه کنند و یا در شرایطی تربیت نشده باشند که چنین باشند، روزگار بدی دارند. یا بیکار اند و روز را تا شب برای یافتن کاری در ادارات دولتی و یا کدام موسسهای تقلا میکنند و یا در کدام جایی کار نامناسب با معاش اندکی دارند که خرج عیال و روزگارش نمیشود، گیر مانده اند و مجبورند با تنگ دستی خُو بگیرند و شکستن غرور و تلخیهایی را که میکشند قُورت بدهد تا زنده بمانند و نیازهای خانواده را تامین کنند و از فرصتها و لحظههای تفریح، خوشی و دید و بازدید با دوستانش بگیرد تا بتواند از کارش پس نماند و اربابان مُزد و معاش سرشان خرده نگیرند.
این دسته بیشتر از همه افراد در این شهر کار و پیکار میکنند. من به چشم خویش هر روز میبینیم که در هرچهار راهی و ایستگاه موترهای شهری این افراد تا ناوقتهای شب دیده میشوند و انتظار رفتن به خانههای شانرا میکشند و هرکدام تلخیهای که در روز می کشند در سیمای خویش دارند.
این دسته بیشتر از همه افراد در این شهر کار و پیکار میکنند. من به چشم خویش هر روز میبینیم که در هرچهار راهی و ایستگاه موترهای شهری این افراد تا ناوقتهای شب دیده میشوند و انتظار رفتن به خانههای شانرا میکشند و هرکدام تلخیهای که در روز می کشند در سیمای خویش دارند.
من هم جز این دسته ام هر روز وقتی شب میشود خانه می روم و هر شام و شبی را که در خانه و منزل سپری میکنم دوتا فرزند کوچکم «فرزاد» و «مهرزاد»، خانم گُلم و مادر مهربانم غنیمتی برای رفع خستگیهایم هستند. فرزاد پسر بزرگترم هر شب دروازه را بهرویم باز میکند و با گفتن «پدر آمد!» خوشم میسازد. مهرزاد پسر دومی ام که شش ماه از تولدش سپری شده با لبخند و نگاه کودکانهاش رنجی از دل و چهرهام میُرباید، نگاه دلسوزانه و نگران مادر امیدم میدهد و مهربانی لیلاخانم تلخی و سختیهایی را که در طول روز کشیده ام از من دور میکند.
مهرزادم خیلی شیرین و ناز است، انگار یگانهی زمانه و دورانش است این روزها که خیلی دلتنگ و نگرانم برق امیدی که در نگاه او میبینم تلاشم را برای زندگی بیشتر میکند و از شوق فرزاد و مهرزاد این روزها نفس میکشم.
دیروز جمعه بود چند ساعتی را در کنار اینها بودم و ساعتی را درجمع از همکیشان و هماندیشان برای آرمان بزرگتر و برابری برای همه و جامعهی عاری از ستم و نابرابری گپ و گُفت کردیم و درد دلهایی مان را شریک نمودیم اما وقتی شب به خانه آمدم و این عزیزان خوابیدند، من بیدار بودم و تا ناوقتهای شب بر مغز خویش فشار آوردم تا نوشتهای آماده کنم و برای هفته نامهای بفرستم تا دستمُزد آن خرج و مصرف روزهای آینده شود.
نظرات
ارسال یک نظر