هشت ماهه به‌ دنیا آمدم

مادرم می‌گوید من در یکی از شب‌های پاییزی، ماه عقرب ۱۳۵۸، هشت‌ماهه متولد شده‌ام. هنگام تولد، نشانه‌های شاخص حیاتی در وجود من پیدا نبوده و دایه‌ای محلی که زنی با تجربه و همسایه‌ای ما بوده است برای‌شان گفته بوده که باید من را " دمیار" کند.
همه‌گی سراسیمیه دست به‌کار می‌شوند، داس و زغالِ داغ را آماده کرده و به دایه می‌دهند. او داس را در حرارت زغال، گرم کرده در نافِ من می‌گیرد و بدن من را گرم می‌کند. به گفته‌ای مادرم، من لحظاتی پس از آن، دست و پاهایم را حرکت می‌دهم و گریه‌کنان از آمدنم به این جهان، خبر می‌دهم.



عمه‌ام که زن شجاع و مهربانی بود، در سال‌های کودکی‌ام حکایت می‌کرد که من خلاف معمول، کوچک‌تر از نوزادان دگر بوده‌ام. یک و دو ماه پس از تولد، قدًِّمن به بلندی زانوی او نمی رسیده است و او پس از گذشت ماه‌ها متوجه رشد جسمی ام می‌شود و خیلی شادمانی می‌کند.
من اولین فرزند پدرم هستم. پدرم تا صنف نهم مکتب درس خوانده بود. با آنکه زمینه‌ی ادامه تحصیل برایش مساعد بوده درس خویش را ادامه نداده بود. اما او با آن‌هم از نظر فکری متفاوت‌تر از دیگران بود و علاقه‌ای شدید به نقاشی و موسیقی داشت.
یادم می‌آید، برای ما تصویرهای زیبایی از حیوانات ترسیم می‌کرد و گاهی با خود، دوبیتی‌ها و آهنگ‌های محلی زمزمه می‌کرد و طنین صدایش دل انگیز بود. خواندن‌هایی فولکلور هزارگی و ترانه‌های احمدظاهر و فیض کاریزی را می‌شنید. گاهی من، برادران و خواهرانم نیز در کنارش می‌نشستیم و به آن ترانه‌ها، گوش می‌دادیم و لذت می‌بردیم.
برخلاف فضای حاکم مذهبی در جامعه‌ای ما که همه مذهبی بودند اما پدرم انسان مذهبی نبود. فکر روشن  داشت و به همین خاطر مناسبات مذهب‌گرایان با او گرم نبود و مورد بی‌مهری‌هایی نیز قرار می‌گرفت.
به گفته زنده یاد عمه‌ام "وزیر بیگم"، که در نوجوانی‌ام قصه می‌کرد. پدرم گرایش چپی نیز داشته و زنده یاد "اکرم یاری" را دوست داشت. هنگامی که من تولدم شده بودم نام من را نیز اکرم گذاشته بود؛ اما بر اثر بدبینی حاکم نسبت به چپی‌ها و نیز بر اثر اصرار عمه ام و بعضی از نزدیکانِ دیگر، نامم را تغییر داده "محمدبشیر" انتخاب می‌کند.
عمه‌ام وزیر بیگم قدِ بلند داشت چشم‌ها و موهایش مشکی بود، شجاعت، خردمندی و درایت او ستودنی بود. او انسان فوق‌العاده اجتماعی و مورد احترام همه‌ای اعضای خانواده، قوم و دیارما بود. او به " وزیرآغی" مشهور بود و همه او را به همین نام یاد می‌کردند. "وزیرآغی" پدرم را خیلی دوست داشت. او در آغاز جوانی‌اش با پسر کاکایش ازدواج کرده بود اما صاحب فرزند نشده بودند. شوهرش زن دیگر گرفته بود و او از این خاطر ناراحت بود و درخانه پدرم صفدرعلی و کاکایم قمبرعلی که برادران اخیافی‌اش بودند زندگی می‌کرد.
وزیر‌آغی، بیشتری عمرش را در خانه‌ای ما در حوتقول، که به سمت شرق "میدان بالای پاتو" زادگاه پدرم، واقع  است، زندگی کرد و نقش بزرگ خانواده و نیز مادر بزرگ را در مراقبت و تربیت ما ایفا کرد و به همین خاطر ما تا پایان عمرش، او را "آبی‌کلان" یا مادر بزرگ، می‌گفتیم.
وزیرآغی گاهی از خودش می‌گفت که او هنگامی که علی‌یاور کاکایش و پدر بزرگ من، که از تاجران محلی غزنی بوده و مناسبات اجتماعی‌اش گسترده بوده و میهمان‌هایی از مناطق دور و نزدیک در خانه پدر بزرگم می‌آمدند، او بنا به روحیه اجتماعی که داشته در اکثر مجلس‌های پدر بزرگم شرکت می‌کرده و قصه‌های میهمانان را می‌شنیده است و تجربه‌هایی زیادی را آموخته بوده است و شجاعت و روحیه اجتماعی‌ او متاثر از آن نشست‌ها و تجارب‌ اش بوده است.
از این خاطر عمه‌ام وزیربیگم، بانوی قوی و اجتماعی خانواده بزرگ ما، محسوب می‌شد و پدرم و کاکاهایم در بسیاری از مسایل از او مشوره می‌گرفتند. او موی‌سفید خبره و با درایت خانواده ما بود وجودش در خانواده، برای ما بانی آرامش و اطمینان بود.
روزها و ساعت‌ها با قدرتِ دستانش از چاه حویلی ما آب می‌کشید و درختان زردآلو و انگور ما را در داخل حویلی و بیرون از آن آب می‌داد.
هنگامی که مادرم مصروف آشپزی و کارهای دیگر می‌شد او نقش مادری ایفا می‌کرد. برای ما غذا می‌داد و مهر مادری هدیه می‌کرد. انگیزه قوی سازندگی داشت، آستین بالا می‌زد به دیگران روحیه می‌داد و رشته‌ای از کار جدید را در دست می‌گرفت.
در یکی از روزهای تابستانی که من با برادرم کریم یاوری به مکتب رفته بودیم او با مادرم تصمیم گرفته بود که بخشی از دیوار اتاق خواب ما را بردارند و به آن صورت آن اتاق را بزرگتر سازند و دهلیز اتاق دیگر را برای اتاق خواب ما مشترک کنند. وقتی ما از مکتب آمدیم دیدیم که با همت شان دیوارها را برداشته بودند و ماهم دست‌به‌کار شدیم، همکاری کردیم و بعد از آن که پدرم پیشین به خانه آمد متعجب شد و فردایش معماری را استخدام کرد و پس از چند روز اتاق خواب ما بزرگتر شد.
وزیرآغی و مادرم زنانی اند که نقش مهم را در زندگی ما داشته اند. هردو باهم صمیمی و دوست بودند و با مشوره همدیگر امور خانواده را پیش‌ می‌بردند.
تازمان حیات پدرم خانه‌ای ما پاتوق خویشاوندان دور و نزدیک و رفیق‌های پدرم بود. هر شبی میهمان داشتیم. مادرم که زن صبور و شکیباست به تنهایی تمامی کارهایی منزل را انجام می‌داد. پدرم و عمه ام درکنار میهمانان بودند. صحبت‌ها و قصه‌های میهمانان که هرکدام حکایت‌هایی از زندگی فردی و اجتماعی شان بود برای من و برادرانم، دلچسب بود. من بیشتر از دیگران پای صحب آنها می‌نشستم. بسیاری از تحولات اجتماعی و رویدادهای آن دروان زادگاهم را از آن نشست‌ها، به‌خاطر سپرده ام.
ادامه دارد 

نظرات