سالهای نخستین دههی هفتاد خورشیدی جنگ داخلی در همه جای کشور شعلهور بود. گروههای مجاهدین میجنگدیدند. وضعیت در جاغوری نیز جنگی بود. رقابت سختی میان فرماندهان "حزب وحدت اسلامی"، "نهضت اسلامی" و "حزب اسلامی" جریان داشت. صدها جوان بر اثر جنگ آنها کشته میشدند. بیدادگری این گروهها بر مخالفان شان و مردم طاقت فرسا بود. در مناطقی که جنگ شعلهور میشد، فعالیت اقتصادی و آموزشی از کار میافتاد.
سنگماشه مرکز جاغوری، لومان، غجور، بابه، پاتو، چهلباغتو و هیچه، در آتش جنگ میسوختند. فرزندان مردم از آموزش و پرورش محروم بودند یا مهاجر میشدند و یا به دلیل رقابتهای خانوادگی و دعوا بر سر زمین، جذب این گروهها میشدند و سر انجام، جنگ جان شان را میگرفت.
در جایی که نفوذ جنگ و فرماندهان جنگی کم بود، یا اکثریت مردم وابستگی به آنها نداشتند، امنیت نسبتی وجود داشت و در آنجاها فعالیت اقتصادی و فرهنگی صورت میگرفت. یکی از این جاها که کمتر از جنگ متاثر شد، منطقهی هموار و سرسبز، از کوتل زیریک تا مرز گیلان، موسوم به ناوه انگوری بود، که به غیر از دو جنگ، یکی آن چندماه میان احزاب چهارگانهی پیرو خط ولایت فقیه خمینی و حزب اسلامی، دومی جنگی بود که میان باشندگان این بخش جاغوری و باشندگان رسنهی گیلان پیش آمد. دیگر جنگی در این منطقه، پدید نیامد و ساکنان آن، از رقابت و جنگ مجاهدین کمتر آسیب دیدند.
اکثریت مردم این دیار، به کشاورزی، خرید و فروش محصولات زراعتی و تجاری مصروف بودند. جوانان این منطقه، در ایران و پاکستان برای کارگری میرفتند و پس از مدتی با دستپر به خانه بر میگشتند، چرخ نیازهای زندگی در اینجا، این گونه میچرخید.
اکثریت مردم این دیار، به کشاورزی، خرید و فروش محصولات زراعتی و تجاری مصروف بودند. جوانان این منطقه، در ایران و پاکستان برای کارگری میرفتند و پس از مدتی با دستپر به خانه بر میگشتند، چرخ نیازهای زندگی در اینجا، این گونه میچرخید.
در میانهی چالشها و شرایط نامطلوب، باز شدن مکتبها به کمک تحصیل کردگان، موسسهی شهدا و موسسات خیریهی دیگر، موهبتی بود که باید از آن استفاده میشد. گرویدن و دلبستن جامعه به معارف، امید بخش بود و از آیندهی روشن نوید میداد. به این دلیل، شمع معارف با حمایت مردم روشن و روشنتر میشد و مکتبها دوباره جان میگرفت. معلمانی که عهدهدار تدریس مضامینی مانندِ ریاضی، کیمیا، فزیک، هندسه، بیولوژی، تاریخ و جغرافیه بودند، هرچند تجربهی کافی نداشتند؛ اما هدفمند و متعهد بودند. معلم عنوان پُر افتخاری بود که مردم به آنها احترام داشتد؛ اما شمار معلمانِ کار آزموده و با تجربه بسیار کم بود. آنها در بدل معاش و امتیازی بلند در چندین مکتب کار میکردند. مواد درسی مانندِ تختهی سیاه، تباشیر، کتابهای درسی و کتابهای کمک درسی، کمیاب و محدود بود.
چالشهای اجتماعیای گوناگون، فرا راه کار معلمان و معارف وجود داشت. یکی از این چالشها، فشار و بهانهگیری ملاها و مذهبگرایان افراطی بود. این گروه، گاهی در امور مکتب مداخله میکرد و گاهی از برچسب ضد دین و مذهب بودن، در برابر مکتبها و معلمان کار میگرفت، با این هم، مشعل معارف فروزان بود و فانوس تغییر را برای فردای بهتر، روشن کرده بود.
پدرم از آیندهی ما به شدت نگران بود، با آن که به آموزش و پرورش ما اهمیت میداد؛ اما از زندگی آموخته بود که باید فرزندانش مهارتی برای کسب در آمد و تامین نیازهای زندگی، فرا بگیرند. به این دلیل، ما را تشویق میکرد که در ضمن مکتب رفتن در نزد کاسب کاران بازار شاگردی کنیم تا در آینده، بتوانیم چرخ زندگی را بگردانیم.
من نوجوانِ بسیار آرمان گرا بودم با این نظر، موافق نبودم. دلیل مخالفتم نگرانی از آینده و منحرف نشدن مسیری بود که انتخاب کرده بودم. از دست دادن فرصتهای آموزشی برایم مصیبت بود.
شبها تا نیمههای شب با هم بحث میکردیم. پدر اهل گفتوگو بود و هرگز با خشم با من برخورد نکرد. هرچند تلاش میکرد که من را به نحوی قناعت بدهد؛ اما از پایداری و مقاومتِ من، ناراض نبود. با مادرم در غیابِ من، گفته بود: « از این بچه خوشم میآید». شاید به این خاطر بوده باشد، صندوقچه چوبی را که در آن ظرفهای خانه را میگذاشتیم، روزی برای کتاب هایم خالی کرد. آن روز، هر دو باهم، با شوقِ بسیار کتاب هایم را در آن چیدیم.
وضعیت جنگی کشور، باز نبودن دانشگاهها و نگرانی از آینده، شاید دلیل اصلی نگرانی پدر بوده باشد که میخواست ما در ضمنِ درس خواندن، در نزد کاسبکاران، شاگردی میکردیم؛ اما من، از نادانی و محرومیت؛ که بزرگترین مصیبت جامعهی ما بود، رنج میبردم.
این مساله، سبب شده بود که موضع خود را محکم بگیریم و فرصت مکتب رفتن را که گیر آورده بودم، از دست ندهم، و میخواستم دورهی مکتب را بدون وقفه به پایان برسانم. آن سالهای نوجوانی و مجردی، کمتر احساس میکردم که زندگی بدون داشتن مهارتی برای تامین معاش یا داشتن اقتصادِ خوب، چه دشواریهایی دارد.
ما برای زندگی و آیندهی بهتر باهم جدال فکری میکردیم، پدر تجربهی گرمی و سختی زندگی را دیده بود و شناختش از زندگی و جامعه، عینی و تجربی بود، و من، هدفی بزرگتر داشتم؛ ولی به این درک نرسیده بودم که ساختار و مناسبات اجتماعی و ویژهگیهای فرهنگی جامعهی افغانستان، چهقدر مانع بزرگی برای رسیدن به یک هدف متعالی است.
در آن سالها، سطح سواد در جامعه پایین بود.آدمهای انگشتشماری سوادِ خواندن و نوشتن داشتند. زنان و دختران از آموزش محروم بودند. در کل جاغوری، شاید زنان با سواد، به شمار انگشتان دست هم نمیرسیدند. جنگ در کشور همه را قربانی گرفته بود.
مراکز صحی در طول جنگها تعطیل شده بود، پزشکان کم و آواره بودند. تعدادی که مانده بودند، بسیار اندک بود و در نقاط مختلفِ جاغوری زندگی میکردند. آمار مرگ مادران و نوزدان هنگام ولادت و پس از آن، به دلیل نبود داکتر، مراکز و خدمات بهداشتی، بسیار بالا و وحشتناک بود. بدتر از این، فرماندهان جنگی حاکمان قدرتمند و جاهلی بودند که دستشان برای هرخودسری و جنایتی، باز و آلوده بود.
زمینهی نفس کشیدن و زیستن برای دگراندیشان و منتقدان بسیار محدود بود و حتا زندگی آنها در جامعه ممکن نبود. بسیاری شان آواره و مهاجر شده بودند و کسانی که مانده بودند، با چالشها و تهدیدهای بیشماری رو برو میشدند. از آن زمان، تا این سالها تغییرات زیادی در بخش فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی بهوجود آمده است؛ اما شرایط و بدبینیها در برابر دگر اندیشان، هنوز پابرجاست و تغییر نکرده است. کمتر کسی این واقعیت را درک میکند؛ اگر جسارت، ایثارگری و مبارزات پیگیر دگر اندیشان و روشنفکران نبود، ما به اینجا نمیرسیدم. این پرسش ما را درگیر نمیکند که چگونه میتوان این راه را ادامه داد؟
نظرات
ارسال یک نظر