تاریخ ما نشان میدهد که حاکمان
قبیلهگرا شیوهی زیست و تولید کوچیگری را ابزاری برای هژمونی قبیلوی شان
استفاده کرده اند. این رویکرد همچنان به نحوی دنبال میشود، مسأله ساز و عامل تضاد
قوی است و هرگاهی که اِعمال میشود و شدت میگیرد، همگرایی و زمینهی زیست باهمی
میان اقوام را ضربه میزند.
زمینهای قابل کشاورزی زیادی وجود
دارد که به کوچیها داده شود، این گونه، آنها، به تولید کشاورزی و پرورش مواشی
بپردازند و جدال تاریخی کوچیها و روستاییان، در هر جای افغانستان، در نتیجهی آن،
پایان باید.
آنچه در گذشته به کوچیها سند داده
شده، خود مبنای ستم و تبعیض بوده است. حاکمان با گرایش قومی هرچه منابع طبیعی برای
پرورش دام بوده را به نام کوچی کرده اند. به این علت، جنگ کوچیها و روستاییان
محروم، دایمی است و تنها راه حل این جنگ، اسکان کردن کوچیها و توزیع زمین زراعتی،
به آنهاست.
دولت در ایدهآلترین حالت هم که
تصور شود، حامی محرومان و ستمدیدگان نیست. به گفتهی کارل مارکس و انگلس در مانفیست کمونیست "
دولت هیأت اجرایی طبقهی حاکم و نشان دهندهٔ جامعهای طبقانی است" .
صدها تانک و نیروی جنگی که از طرف
دولت در بهسود فرستاده شده است، در این دولت، عناصری از اقوام مختلف، نقش دارند.
منافع طبقاتی آنها را کنار هم قرار داده اند. هیچ کدام این عناصر، از موقفی که
دارند، برای خدمت به جامعه، عمل نکرده و نمیکنند. اینها از امکانات نظامی و غیر
نظامی استفادهی ناشیانه و غیر انسانی میکنند/ میتوانند. این واقعیت را به این
دلیل یادآوری کردم که نظامها و عناصر آن، از خیانت و ستم پاک نیستند و عامل ستم
به فرودستان میشوند. مسئوول دولتی و نظامی، زمانی میتواند پیوند انسانی خود را
با ستمدیدگان و "آزادی"، ثابت کنند که مطابق به جبر مناسباتی که قرار
گرفته اند، عمل نکنند.
در دههی هفتادِ قرنی که گذشت، جنگ داخلی کابل
را ویران کرد. در این جنگ یک راه حل برای تبعیض قومی، مشارکت قومی در قدرت مطرح میشد.
این داعیه، تبعیض قومی در افغانستان را حل نکرد. به این دلیل که ستم طبقاتی نادیده
گرفته شده بود.
در اوایل دههی هشتاد این قرن خورشیدی، کنفرانسِ
بن آلمان، نظام موجود را بر مبنای مشارکت قومی طراحی کرد و ما در دوههی گذشته
دیدیم که در این ساختار، رهبران قومی از اقوم مختلف بر سر قدرت بودند و جدال و
داعیهی قومی به اشکال مختلف شدیدتر شد و رنگ و گونههای مختلفی به خود گرفت.
دولت در میان عناصری از طبقهی حاکمِ اقوام مختلف،
تقسیم شد. این عناصر، همان نقشی را گرفتند که حاکمان متعصب قبیلوی در گذشته ایفا میکردند.
تیم حاکم به رهبری اشرف غنی به این
نکته متوجه شدند که اگر اقوام مختلف را به بخشهای مختلفِ اتنیکی تقسیم کنند و
عناصری از بخشهای تجزیه شده را عَلَم کنند، با آنها می توانند، بانکهای رأی
قومی را خالی کنند. این گزینه دستاورد خوبی برای اشرف غنی در انتخاباتهای گذشته
داشت. از این رو، بنیادی تر عمل کردند، در توزیع شناسنامهی برقی، گزینههای
فراوان هویت انتیکی را فهرست کردند و هدف از آن، این است که اکثریت و اقلیت قومی
بسازند.
داعیهای قومی، برای حل مسألهی
تبعیض قومی در افغانستان، به هر شکلی که مطرح شود، این مسأله را حل نمیکند. اگر
عاملان این داعیه، برگرایشهای قومی خود
غلبه نکنند، خود به مصدر جنایت و تبعیض قومی مبدل میشوند. در اشرف غنی و عبدالغنی
علیپور، چنین گرایشی وجود دارد. هر دو میتوانند اشتباه کنند.
حرکت علیپور در بهسود اگر واکنشی
در برابر قساوت طالبان و هجوم کوچی در بهسود است؛ اما بزرگترین ضعف این حرکت ایناست
که بر گرایش و احساسات قومی و مذهبی استوار است. این دو ضعف، میتواند این جبهه را
به عملکرد قومی- مذهبی سقوط دهد.
داعیه قومی برای حل مسألهی تبعیض
قومی، ستمدیدگانی اقوام مختلف را پراکنده و برضدهم قرار داده/ میدهد. راهِ رهایی
ستمدیدگان و محرومان، همبستگی و توجه به تضاد طبقاتی و اذعان به این واقعیت است که
در یک و نیم قرنِ گذشته، تلاش صورت گرفته است که دولت ناسیونالیستی قومی در جامعهی
متکثر قومی افغانستان بنا شود. این طرح ناکام بوده و پیامد آن عقب ماندگی و تشدید تضادهای
قومی در این سرزمین شده، آتش جنگ قومی را بر افروخته نگهداشته و ستم طبقاتی را مضاعف
کرده است. تنها گزینهی درست، همبستگی محرومان و ستمدیدگان برپایهی جنبش طبقهی
کارگر است که بنای نظامهای طبقاتی و متعصب را به هر شکل آن، میتواند ویران کند.
نظرات
ارسال یک نظر